صدایت میزنم ...

پرستوها لال میشوند .



نگاهت میکنم ...

شب رنگش را به چشمان تو میبخشد .



دست هایت را

میگیرم ...



خورشید جلوی پاهای من زانو میزند .



در آغوشت آمدم ...



دیگر ادامه ی شعر یادم رفت....
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/04/21 - 13:00 در شعر و داستان